یک بغض ۳۳ ساله و سیلی محکم
۱- شاید اگر از دور امثال ابوالفضل دوزنده را میخواستم ارزیابی کنم٬ میگفتم عجب آدمهای خائنی هستند که به عنوان بسیجی رفتهاند در خارج از کشور برای درمان. اما به جای برگشت پناهنده شدهاند! اما وقتی پای درد دل این فرد نشستم و فیلم «۳۳ سال سکوت» را دیدم٬ خیلی عجیب بود. فردی انقلابی که برای فرار از جامعهی نامرد و برای زنده ماندن مجبور شده است دوز از سرزمین خودش در غربت بماند.
۲- ما جانبازان را درک نکردهایم و احترام نکردهایم. کافی است نسبت به خدماتی که از دولت دریافت میکنند بررسی کنیم. و از احترامی که به این افراد میشود تحقیق به عمل آوریم. آن وقت است که معلوم میشود ما چه مردم قدرنشناسی هستیم. وقتی جانبازی تعریف میکند که برای عبور از خیابان با ویلچر کسی به او کمک نکرده و جانباز دیگری تعریف میکند که حتی به او پای مصنوعی متناسبی ندادهاند و حتی او را تحقیر کردهاند و …
۳- فیلم ۳۳ سال سکوت بغض دارد٬ بغض ۳۳ ساله که یکهو میترکد. سیلی دارد. مثل سیلی نوذر بر صورت سعید… (۱) و تلنگر میزند به مسئولین و جامعه. به خصوص که وقتی از نبود امکانات برای جانبازان حرف میزند سری میزند به خاطرات هاشمی در سال ۱۳۷۰. که چطور کاخ شاه را برای تفریخ خود بر میگزیند و با بچهها در تاسوعا و عاشورا٬ اسکی روی آب تمرین میکند! (۲)
۴- پیشنهاد میکنم این فیلم را ببینید و کمی بیشتر درد جانبازان را درک کنید و کمی بیشتر درد بکشید و بدانید که جامعهمان مریض است… (برای خرید این مستند به سایت http://33sal.ir مراجعه کنید)
ارجاعات:
۱) بخشی از فیلمنامه فیلم از کرخه تا راین:
اداره مهاجرت
(سعید وارد اتاق می شود. نوذر خود را مشغول پر کردن فرمهای پناهندگی کرده است. در کنارش ساک او قرار دارد. سعید در کنار او می نشیند. نوذر اعتنایی نمیکند، ولی دستانش میلرزد.)
سعید: براچی این کارو می کنی؟ (سرفه)
نوذر سکوت می کند.
سعید: پرسیدم چرا این کارو می کنی؟
نوذر: به خودم مربوطه
سعید: از سابقه ات چی می نویسی؟
نوذر: گفتم به کسی مربوط نیست (سرفه نوذر)
سعید: حتما یه بسیجی داوطلب که نادم شده.
نوذر: بدتر از این. یه بسیجی از یاد رفته. یه بسیجی مرده. یه بسجی ذلیل.
سعید: این تویی که از یاد می ری. این تویی که ذلیل و مرده ای. نه بسیجی (سرفه)
نوذر: چند سال چشمات بسته بود، ندیدی چه بلایی سر بسیجی آوردن.
سعید: بسیجی با همین بلاها بسیجی شده. اونارو بذار به حال خودشون. تو از خودت بگو. قراره بهت چی بدن؟
نوذر: احترام
سعید: احترام براچی؟
نوذر: برا این که انسانم. نفس می کشم. می تونم فکر کنم (سرفه)
سعید: پس دیگه بسیجی نمی شناسنت؟
نوذر: نیازی به این تاج ندارم.
سعید: اقلا به قیمتش می فروختی
(سعید از جایش بر می خیزد و قصد حرکت دارد. نوذر با عصبانیت به او نگاهی می کند. سعید در حین رفتن.)
سعید: تو تاجر خوبی هم نمی شی.
(سعید به سمت در می رود که نوذر ناگهان بلند شده صدایش می زند.)
نوذر: آقا سعید.
(سعید بر میگردد. نوذر به او میرسد. لحظهای نگاه. ناگهان سیلی محکمی به گوش سعید میزند. سعید جا خورده است. یکی از آلمانیها تشرزنان جلو میآید. سعید با دست علامت مانع شدن میدهد. مرد مانده است.)
۲) هاشمی رفسنجانی در کتاب خاطرات خود در سال ۱۳۷۰ مینویسد: یکشنبه ۳۰ ﺗﯿﺮ ۱۳۷۰ – ۹ ﻣﺤﺮﻡ ۱۴۱۲ (ﺭﻭﺯ ﺗﺎﺳﻮﻋﺎ): «ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﭼﯿﻨﯽ ﭘﯿﺶ ﺑﯿﻨﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ که ﺳﺎﻋﺖ ۸ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﻟﺰله ﺍﯼ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﺕ ۸/۶ ﺭﯾﺸﺘﺮ ﺩﺭ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ. ﺁﻣﺪﻥ ما ﺑﻪ ﻟﺘﯿﺎﻥ ﻫﻢ ﺑﯽ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ. ﮔﺮﭼﻪ ﺧﻮﺩم ﺍﺻﻼ ﻗﺒﻮل ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﭽﻪ ها ﺁﻣﺪﻡ. ﺑﺎ ﻫﻠﯽ ﮐﻮﭘﺘﺮ ﺑﻪ ﺳﺪ ﻟﺘﯿﺎن ﺁﻣﺪﯾﻢ. ﻫﻮﺍﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺭﺩ. ﻋﺼﺮ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﭽﻪ ها ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﺳﮑﯽ رﻭﯼ ﺁﺏ ﯾﺎﺩﺑﮕﯿﺮﻡ. ﮐﻤﯽ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻗﺎﯾﻖ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻡ ؛ ﺑﺪﻧﻢ ﺁﻣﺎﺩگی ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﻭﺭﺯﺷﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﮔﺮﭼﻪ ﺁﺳﺎﻥ ﺍست».