شهادت میدهم از احمدینژاد بیشتر میفهمد
میخواهم چند تا مطلب از خاطرات انتخاباتی را به مناسبت دعوت سایت تریبون بنویسم. البته هربار یکی-دوتا.
– – – – – – – – – – –
* اینقدر از موسوی و مواضع گذشتهاش دفاع کرده بودم که مشهور شده بود مسئول ستاد موسوی در دانشگاه من هستم. سنگینی نگاهها را کاملاً میدیدم. آخر رسم همین است که اگر همرنگ جماعت نباشی،یعنی بایکوت. البته ترسی نداشتم. چهار سال پیش به خاطر رأی به قالیباف همین وضع را داشتم. اما اینبار «آش نخورده و دهن سوخته!».
* جلسهی مناظره دانشجویی بود. ایمان ملکا از حامیان موسوی و یاسر مرادی از حامیان احمدینژاد. بحثها قرار بود با موضوع گفتمان ِ موسوی و احمدینژاد باشد، اما بحثها خالهزنکی شد. نمایندهی احمدینژادیها مطلبی را از جلسهی جنبش عدالتخواه و موسوی نقل کرد که صحت نداشت. بلند شدم و اعتراض کردم. نگذاشت ادامه دهم. گفت من از یکی از کسانی که در جلسه بوده است شنیدهام و منبعش موثق است. دوباره بلند شدم و گفتم من هم در همان جلسه بودم و این را نشنیدم. جا خورد. اما کم نیاورد. حرف خودش را ادامه داد.
* میدانستم که خیلیها به حامد نگاه میکنند. چون آدم آگاه و عاقلی است. بیانیه جمعی از دانشجویان دانشگاه امام صادق علیهالسلام در حمایت از میرحسین موسوی را هم امضا کرده بود. خودم میفهمیدم که دیگر در رأی دادن به موسوی رغبتی ندارد. تیر آخر را من به او زدم: «حامد! من و تو با هم کار سیاسی کردهایم و همدیگر را میفهمیم. واقعاً میخواهی به موسوی رأی بدهی؟ صحبتهای اخیر موسوی؟ یاران اخیر موسوی؟ مواضع اخیر موسوی؟ کارهای اخیر موسوی؟ و …»
البته خیلی اصرار نکردم. ته دلش با موسوی نبود. موسوی دلش را زده بود. از فردا در جمعهای دوستانه تأکید میکرد که با اینکه در جمعآوری امضا به نفع موسوی فعال بوده، اما پشیمان شده و به احمدینژاد رأی میدهد.
* با رفقا رفته بودیم کافه نادری. یکی به کروبی رای میداد، دو-سه نفر موسوی و من هم احمدینژادی بودم. بحثها خیلی دوستانه انجام شد و منطقی. قصد قانع کردن کسی را نداشتم. مبانیمان متفاوت بود. خوشم اومد از علی. با اینکه رسماً توی ستاد موسوی کار میکرد اما آخرش گفت «اگه همهی احمدینژادیها مثل تو بودند، حتی اگر ده درصدشون مثل تو بودند، به احمدینژاد رای میدادم.» پیاده آمدیم تا چهارراه ولیعصر. بحثهای انتخاباتی داغ بود و غلبه با سبزها. چند نفر هم گوشه ایستاده بودند و یواش احمدینژاد را تبلیغ میکردند. واسه خنده هم که شده بود، خواستم وسط این دعوا احمدینژاد را داد بزنم. روی سنگی ایستادم و عکس احمدینژاد را بالا بردم. چند تا سبز عصبانی به طرفم برگشتند. فحش دادند. خندیدم. بحث کردند، جواب دادم. کمکم احمدینژادیها جرأت پیدا کردند جلوتر بیایند و بحث کنند. چند تا عکاس هم عکس گرفتند. بعداً عکس خودم را وسط سبزها در همشهری جوان و همشهری ماه دیدم. شده بودم نماد احمدینژادیها!
* کارمان شده بود که عصرها تا شب بریم توی خیابون و بحث کنیم. با سیدسجاد رفته بودیم میدان ولیعصر. رفته بودم توی شیکم سبزها و بحثهای آتشین میکردم. گاهی اینقدر داد و فریادها توی هم میرفت که ترجیح میدادم هیچ چیز نگم. یک نفر آدم منطقی پیدا شد که داشت پوستر توزیع میکرد. با هم رفتیم گوشهای ایستادیم و کلی با هم بحث کردیم. آخرش هم البته قانع نشدیم. اما بحث منطقییی بود. هر دو راضی بودیم. از هم خداحافظی کردیم. چند دقیقه بعد، جماعتی از سبزها از راه رسیدند. اول توهین میکردند، بعدش هم داغتر شدند. با همه کلهخری که داشتم، واقعاً ترسیده بودم. هرکی یه چیزی میگفت. رفقای سبز به دادم رسیدند که ولش کنید، این دوست ِ ماست. آدم خوبیه! خندهام گرفته بود. آخرش هم همون بنده خدایی که تا چند دقیقهی پیش باهاش بحث میکردم، اومد و جلوی رفقاش وایساد. میگفت شهادت میدهم این بندهی خدا (بنده را میفرمودند!) قطعاً از احمدینژاد بیشتر میفهمد!